رقص گندمــزار شوری تازه داشت
آفتــاب عشـق نـــوری تازه داشت
جاده های سخت فرسنگی هنوز
عاقبت پیوستـه دوری تازه داشت
چشمهـای خیــره اینجا بی فروغ
شاید اینجا عشق کوری تازه داشت
در پس احساسها گم گشتـه بود
مرد یک حس صبـوری تازه داشت
او برای صید ماهیهای پیـــر
با دل مغـرور تـوری تازه داشت
مرگ خود را در دلش می پر وراند
در خودش انگار گوری تازه داشت
فرهاد مرادی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 794
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0